روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست