بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را