مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده