سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده