با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها