او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟