ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد