ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد