صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید