آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است