تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار