مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست