مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود