بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش