چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
ای ریخته نسیم تو گلهای یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را