ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز