هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد