روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است