آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت