ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند