بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم