خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم