سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید