روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را