آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟