غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده