ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند