پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند