سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را