میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد