مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را