سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟