ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟