او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟