پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست