چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام