امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد