هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری