تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!