تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را