تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را