داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را