خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را