کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را