چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را