بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود