او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود