خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود