یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود