آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را